تو میگُنجی تَنگِ فهم من،های خاطرهی بیهمزبون که همه تلخیها رو سکوت، حبسِ کام تو کرده. مگه یادآوری نشئهای بتونه از اون دهن کام بگیره. گلوت از لبههای تیز تلخیها سوخته. تلخیهای کوچیک به هم چسبیدن، تلخیهای بزرگ ساختن و لبهی تلخیها بُرندهتر میشن روز به روز. دادی بکش تا بعد، از تلخی عظیمالجثهی یک فریاد طولانی خشکت بزنه. زبون من تَر میکنه لب تلخ تو رو. انگشت من کشون کشون میاد طرف ناخن چرکین تو که دیوار حافظه رو خراش میده.های سر از چرک زیر ناخنهات سوخته. اما تنگِ فهمِ سوخته میگنجی.
بازدید : 3
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1404 زمان : 4:11
